شکلاتی برای تو

داستان های کوتاه غیــــر حرفه ای

شکلاتی برای تو

داستان های کوتاه غیــــر حرفه ای

ایستگاه قطار

گهگاهی بدون هیچ بهانه ای به ایستگاه قطار برو
و در اولین قطاری که رسید
همه دل مشغولی هایت را بگذار
و بگذار به هر کجا که می خواهد برود
من مردی را آخر می شناختم
که سالها این کار را می کرد
آنقدر که ماموران ایستگاه
یک لیوان اضافه برایش داشتند
تا چای بدون قندش را در آن بخورد
آنقدر که یک روز
ماشین نعش کش
تن له شده اش را به سرد خانه برد
و من امشب
اولین بار برایم اتفاق افتاد
بدون هیچ بهانه ای نشستم تنها
روی نیمکتی در ایستگاه قطار
و دست تکان دادم برای خودم
که با تو سوار قطار شد و رفت...
.

م.م.پ


برای فوت مادربزرگ

غمگینم

آنقدر که دیشب در تختخواب مادر بزرگ خوابیدم

و او روز قبلش دستش را دراز کرده باشد و گفته باشد خدافظ مجید

و روز بعدش وقتی رسیده باشم که پارچه ای سفید رویش کشیده باشند

غمگینم...


برای تولدم

وقتی به دنیا آمدم پدرم در جنگ بود. مادرم در یک خانه آجری با دو باغچه در پاییز دردش گرفت و مرا آواره دنیای کرد که داشتن آرامش در آن آرزو شده بود...
مادربزرگم برید در تاریکی صبحی سرد نافی که از هوای خنجر زده شهر نیشابور خوشش آمده بود...
زندگی که با جنگ شروع شد و نمی خواست با جنگ تمام شود مجبور شد با تقدیر بجنگد...
و من اینگونه بدنیا آمدم یک آدم خسته از زندگی که این روزها درگیر افسردگی روز تولدش است...


بدون عنوان سه

یک شب یک یوفو وارد اتاقم شد. پتو را از روی سینه ام کشید و توی صورتم فوت کرد. من به تو فکر می کردم و پتو را دوباره روی خودم کشیدم، او پتو را کشید و من دوباره روی خودم کشیدم. کنار گوشم با صدای یکنواختش گفت تو کارهای مهمتری داری.
من قلبم تند می زد همان طوری که زمانی که تو توی چشمانم زل می زدی...
من بدون اینکه چشمانم را باز کنم بلند شدم و به سمتش چرخیدم. با ترس گفتم: موجود فضایی احمق من تنها کار مهمم فکر کردن به اونه...
یوفو گفت: تو که می دانی این کار ابلهانه ی تو چه عواقبی دارد...
توی دلم خالی شد مثل زمانی که تو دستت را به سمتم دراز کردی...
یوفو گفت: حیف فعلا از اعمال زور روی شما بر حذر شده ام.
من گفتم: زور ساده ترین راه و کم جواب ترین راهه.
یوفو توی صورتم فوت کرد، خیلی نزدیکم بود و اعصاب بهم ریخته ام را چک کرد و گفت: می دونم...
باد سردی به صورتم خورد و احساس تنهایی به من دست داد چشمانم را آرام باز کردم هیچی نبود. یک لیوان آب خوردم و از پنجره یک شب پاییزی را نگاه کردم و فکر کردم از دست دادن همه چیز چقدر کار معمولی به نظر می رسد و دوباره با فکر کردن به تو رفتم خوابم را زیبا کنم...



محمدی پناه

پاییز 91

قدم زده ام

مثل مردهای سرگشته در خیابان قدم زده ام
تو را ندیدم و دوباره قدم زده ام
عشق یک کلمه ساده مثل کلمه های دیگر شد
وقتی تو نفهمیدی و من قدم زده ام...
تو با رفتنت دچار نقض حقوق بشر شده ای
من در آزادی، انقلاب، جمهوری قدم زده ام
مرا بارها در بهشت به دادگاه برده ای

من با ترس، عشق، خیالِ تو قدم زده ام


تو سالهاست از اینجا تنها رفته ای

من اما دلخوشم به این که فقط قدم زده ام...



بدون عنوان دو

زن پشت چراغ قرمز گریه کرد. کارگردان همه چیز را رها کرد رفت.
مامور چهارراه جریمه را زیر برف پاکن ماشین زن گذاشت.
زن خنده اش گرفت...


بدون عنوان یک

دوست دارم اونقدر سرم رو به دیوار بزنم که...
که تو برگردی بگی:
بسه دیگه نزن عزیزم
اما...  

فقط من و دیواریم و تنهایی اینجا...

 

 

عشق

دلتنگم مثل دیروز مثل امروز... مثل فردا

نمی خواهم سیاسی بنویسم٬ نمی خواهم از این روزهای غم گرفته بگویم ولی چه کنم با این بخت سیاه درگیرم...

داستان می خواهم بنوسم فقط همین٬ ولی نمی شود... بدبختی هی در می زند... من در را باز نمی کنم...

می خواستم شاد بنویسم اما هر کاری کردم نشد...

کاش قدرت آن را داشتم که همه چیز را تمام کنم ولی نمی توانم...!


دوست داشتم عاشق باشم...

دوست داشتم عاشق باشم... فقط همین.