شکلاتی برای تو

داستان های کوتاه غیــــر حرفه ای

شکلاتی برای تو

داستان های کوتاه غیــــر حرفه ای

املاء

مشت شو باز کرد... گفت: به این نتیجه رسیدم خدا هم وجود داره... هم نداره...

پیرزن گفت: باز داری کفر می گی..؟

جوانکی که تیپ ساده و عینک دودی به چشم زده بود گفت: داستان نوشتن در دو مورد ساده است یکی درباره مرگ ... یکی درباره عشق ...

جوانک اینو رو به زن جوانی که بیرون پنجره را نگاه می کرد گفت.

اونی که مشت شو باز کرده بود مشت دیگرش را کنار مشت باز کرده اش گذاشت: خدا تو این مشتم که دیده نمی شه هست ولی این مشتمو که باز کردم ببین خالیه... نیست..!!

پیرزن به فرزندش طوری نگاه کرد که به یک غریبه کافر باید نگاه می کرد.

جوانک خودکار و دفترش را از کیفش درآورد و شروع به نوشتن کرد پسربچه ای که روبروی او نشسته بود و به جوانک مثل یک موجود فضایی خیره شده بود گفت: چی دارید می نویسید؟

جوانک گفت: یه داستان درباره مردی که عاشق بود ولی فهمید قراره بمیره....

زن که بیرون پنجره را نگاه می کرد نیم نگاهی به جوانک کرد.

شخصی که مشتش را باز کرده بود مشت دیگرش را هم باز کرد: خودم بهش گفتم دوست دارم... خودم بهش گفتم دیگه نمی خوامت... مجبور بودم... نه بار اول چیزی گفت نه بار دوم.

پسربچه گفت: کتابای مدرسه ما رو هم شما نوشتید؟

جوانک خندید: من کتاب درسی نمی نویسم، فقط رمان.

در این حین مردی وارد کوپه شد و گفت: لطفاً بلیت های خودتون رو نشون بدید؟   

زن جوان دستش از زیر چادرش به همراه دو بلیت بیرون آمد...

جوان نویسنده روی به پسربچه گفت: پیدا کردم... همه اتفاق ها توی قطار می افته... یه ایده ناب...

بعد سرگرم نوشتن شد.

پسربچه فکر کرد کلمه قطار نوشتنش سخت است بهتر که آقای نویسنده کتابهای درسیشان را ننوشته و باعث نشده املاء را مثل ریاضی شهریور امتحان دهد!
مردی که بلیت ها را گرفته بود چیزی روی کاغذی که همراش بود نوشت، بلیت ها را داد، در را بست و رفت...

مجید محمدی پناه

مردادماه 90