من در فاصله گم غربت جان دادم
او ندید و تمام عشق را بهتان دادم
من درویش شدم بی غیرت حتا
نباتم را تقسیم و به لبتان دادم
به من می گویی تقصیر توست
به من که تقصیر را اشتباه می نویسم
گفته بودم وارد خیابان که شدی
دستمال سفیدی را به نشان صلح بالا بگیری
و وقتی از سر کار برگشتی
شیر خشک با نان بگیری
گفتم لب حوض دستهایت را نشوری
ماهیان خواهند مرد
گفتی باشد باشد باشد
پرواز را یادت خواهم داد!