-
ایستگاه قطار
دوشنبه 12 فروردینماه سال 1392 16:11
گهگاهی بدون هیچ بهانه ای به ایستگاه قطار برو و در اولین قطاری که رسید همه دل مشغولی هایت را بگذار و بگذار به هر کجا که می خواهد برود من مردی را آخر می شناختم که سالها این کار را می کرد آنقدر که ماموران ایستگاه یک لیوان اضافه برایش داشتند تا چای بدون قندش را در آن بخورد آنقدر که یک روز ماشین نعش کش تن له شده اش را به...
-
برای فوت مادربزرگ
چهارشنبه 18 بهمنماه سال 1391 18:25
غمگینم آنقدر که دیشب در تختخواب مادر بزرگ خوابیدم و او روز قبلش دستش را دراز کرده باشد و گفته باشد خدافظ مجید و روز بعدش وقتی رسیده باشم که پارچه ای سفید رویش کشیده باشند غمگینم...
-
برای تولدم
چهارشنبه 1 آذرماه سال 1391 22:55
وقتی به دنیا آمدم پدرم در جنگ بود. مادرم در یک خانه آجری با دو باغچه در پاییز دردش گرفت و مرا آواره دنیای کرد که داشتن آرامش در آن آرزو شده بود... مادربزرگم برید در تاریکی صبحی سرد نافی که از هوای خنجر زده شهر نیشابور خوشش آمده بود... زندگی که با جنگ شروع شد و نمی خواست با جنگ تمام شود مجبور شد با تقدیر بجنگد... و من...
-
بدون عنوان سه
یکشنبه 14 آبانماه سال 1391 22:52
یک شب یک یوفو وارد اتاقم شد. پتو را از روی سینه ام کشید و توی صورتم فوت کرد. من به تو فکر می کردم و پتو را دوباره روی خودم کشیدم، او پتو را کشید و من دوباره روی خودم کشیدم. کنار گوشم با صدای یکنواختش گفت تو کارهای مهمتری داری. من قلبم تند می زد همان طوری که زمانی که تو توی چشمانم زل می زدی... من بدون اینکه چشمانم را...
-
قدم زده ام
جمعه 21 مهرماه سال 1391 21:32
مثل مردهای سرگشته در خیابان قدم زده ام تو را ندیدم و دوباره قدم زده ام عشق یک کلمه ساده مثل کلمه های دیگر شد وقتی تو نفهمیدی و من قدم زده ام... تو با رفتنت دچار نقض حقوق بشر شده ای من در آزادی، انقلاب، جمهوری قدم زده ام مرا بارها در بهشت به دادگاه برده ای من با ترس، عشق، خیالِ تو قدم زده ام تو سالهاست از اینجا تنها...
-
بدون عنوان دو
پنجشنبه 12 مردادماه سال 1391 14:20
زن پشت چراغ قرمز گریه کرد. کارگردان همه چیز را رها کرد رفت. مامور چهارراه جریمه را زیر برف پاکن ماشین زن گذاشت. زن خنده اش گرفت...
-
بدون عنوان یک
یکشنبه 31 اردیبهشتماه سال 1391 01:40
دوست دارم اونقدر سرم رو به دیوار بزنم که... که تو برگردی بگی: بسه دیگه نزن عزیزم اما... فقط من و دیواریم و تنهایی اینجا...
-
عشق
پنجشنبه 14 اردیبهشتماه سال 1391 14:00
دلتنگم مثل دیروز مثل امروز... مثل فردا نمی خواهم سیاسی بنویسم٬ نمی خواهم از این روزهای غم گرفته بگویم ولی چه کنم با این بخت سیاه درگیرم... داستان می خواهم بنوسم فقط همین٬ ولی نمی شود... بدبختی هی در می زند... من در را باز نمی کنم... می خواستم شاد بنویسم اما هر کاری کردم نشد... کاش قدرت آن را داشتم که همه چیز را تمام...
-
امروز تصمیم گرفت
چهارشنبه 23 فروردینماه سال 1391 19:09
صدای ضجه زدنش از داخل اتاق می آمد، صدایش مثل کشیده شدن پوست روی سطح آسفالت داغی که قیر و خرده سنگ های کوچک باعث کنده شدن پوست می شد بود... پدر یاد زمانی افتاد که میلاد هم قد الهه بود و پایش را روی شیشه های خرد شده پنجره گذاشته بود و این اولین نگرانی پدر از دیدن خون پسرش بود. پدر در این شش ماهی که صدای درد کشیدن پسرش...
-
فال
دوشنبه 14 فروردینماه سال 1391 18:47
پدر روی کاناپه وسط پذیرایی نشسته بود. سپیده توی اتاق از پنجره حواس خودشو داشت به آسمون پرت می کرد. یک کیف گوشه اتاق بود سپیده نگاهی به پذیرایی کرد و کیف رو از اتاقش برداشت و کنار در خروجی گذاشت و اون رو یک جوری گذاشت که دیده نشه. پدر پشتش به در بود، سپیده آهسته داخل پذیرایی رفت و روبروی پدر نشست. پدر فال ورق می گرفت....
-
دوئل
چهارشنبه 7 دیماه سال 1390 12:52
زن کنار مردش ایستاد دستش زیر دست چپ مرد لغزید و از پشت دست حجیم مرد را در آغوش گرفت در دست راست مرد سیگاری دود می شد چند دقیقه قبل زنگ خانه به صدا در آمده بود و مرد به در خانه آمده بود و زن پشت سرش کنجکاویش گل کرده بود و او هم آمده بود، آن کسی که روبروی مرد ایستاده بود زن زیبا و خوش چهره ای بود ولی از آن دست زن ها بود...
-
بوی مهر
سهشنبه 10 آبانماه سال 1390 15:27
بوی مهر می آید... و من هی لعنت می کنم به دبستان... به پاییز که فکر می کنم همه تنم می لرزد.. روزها را که می شمارم هی اضافه می آورم به آذر که می رسم یاد زنگ آخر مدرسه می افتم... لعنت به این نوشتن های بی خود... فقط می خواستم بگویم کاش یک روز می آمدی و می دیدی که هنوز ماه مهر سر کوچه شما در بیست و چهارسالگی منتظرت هستم...
-
املاء
چهارشنبه 19 مردادماه سال 1390 14:24
مشت شو باز کرد... گفت: به این نتیجه رسیدم خدا هم وجود داره... هم نداره... پیرزن گفت: باز داری کفر می گی..؟ جوانکی که تیپ ساده و عینک دودی به چشم زده بود گفت: داستان نوشتن در دو مورد ساده است یکی درباره مرگ ... یکی درباره عشق ... جوانک اینو رو به زن جوانی که بیرون پنجره را نگاه می کرد گفت. اونی که مشت شو باز کرده بود...
-
کجا می ریم بابا؟
دوشنبه 26 اردیبهشتماه سال 1390 13:09
استارت ماشینش رو زد. پسربچه ی معلولش صندلی عقب نشسته بود. آینه بغل رو نگاه کرد و حرکت کرد. پسربچه: کجا می ریم بابا؟ مرد: می خوایم بریم پارک شادی ... بازی کنیم ... پسر بچه به روبرو خیره شده بود و عکس العمل خاصی نشون نداد. مرد هم بدون هیچ حرکت اضافه ای به روبرو خیره بود و مشغول رانندگیش بود. پسربچه: کجا می ریم بابا؟...
-
اتفاق
پنجشنبه 25 فروردینماه سال 1390 11:18
دو تا ماهی قرمز توی تنگ روی اپن خونه بودند. مهسا روی تختش دراز کشیده بود که رها اومد و کنار مهسا روی تخت نشست شکم مهسا رو نگاه کرد مهسا چشمانش رو باز کرد و به رها نگاه کرد رها ۱۵ سالش بود و اطلاعاتی درباره تولید مثل انسان فقط توی مدرسه خونده بود رها دستش رو رو ی شکم مهسا گذاشت: - این بار اول که من دستم رو روی شکم یه...
-
دیوار برلین
چهارشنبه 25 اسفندماه سال 1389 14:43
پیرمرد سمعک سیم دارش رو از توی گوشش برداشت و لباسش رو در آورد پسرک نگاه می کرد قبل از ایکه بیان تو حموم پیرمرد یه تکه سیمانی رو بهشون نشون داده بود و گفته بود که این ماله دیوار برلینه! پسرک نمی دونست برلین چیه! پیرمرد براش توضیح داده بود اینو براش هدیه آوردن که نشان آزادی و پایان کمونیست در آلمانه و از این تکه های...
-
شاید وقتی دیگر
چهارشنبه 18 اسفندماه سال 1389 10:55
زمانی که من دارم تصمیم می گیرم که به چپ فرار کنم یا به راست ، تو در حال قد کشیدنی! و زمانی که تو تند می روی، من در این فکرم که آرام آرام بمانم هرچند دلتنگی آرام آرام شروع به چکه چکه کردن می کند و فقط می خواهد زخم های دلم را با آهنگش به رقص درآورد ولی من تصمیم می گیرم تصویر گیسوانت را از تصویر زخم های دلم جدا کنم،از تو...
-
شغل آینده
دوشنبه 9 اسفندماه سال 1389 10:18
وقتی بچه بودم و در جمع یا غیر جمع ازم می پرسیدن که می خوای در آینده چی کاره بشی من به خودم می گفتم چه سوال احمقانه ای آخه من چه می دونم؟!!! اما چونکه همه جواب می دادن و منه بی عرضه بی جواب نباشم فکر کردم و خلبانی رو انتخاب کردم (چقدر آرمانی)!! ولی حالا که دارم بهش فکر می کنم دوست داشتم بگم: هیچ کاره ی هیچ کاره!!!!
-
آخرین بار
پنجشنبه 28 بهمنماه سال 1389 18:27
شاید آخرین بار باشه من ازت می خوام که آخرین بار باشه تو می گی که نمی شه اما من می خوام!!! یه دعا کن؟ تف سر بالام ... آره! نمی دونم شاید همین! دوباره نمی دونم باید سرم رو پائین بگیرم یا نه؟! فقط سلامم را تو پاسخ گوی و در بگشای دلم ناجوانمردانه تنگ است! شاید این آخرین دیدار باشد.
-
۵ سالگی
جمعه 8 بهمنماه سال 1389 22:31
بهش گفتم به ته خط رسیدم باور نکرد وقتی که تیغ ریش تراشی رو روی رگم گذاشتم به باور رسید ولی دیر شده بود. به ته خط رسیدن یعنی اوج دلتنگی ندیدن تو - تو که نیستی و هیچ وقت نخواهی بود - به ته خط رسیدن یعنی گرفتار زمین شدن و با آدمها به تفاهم نرسیدن. به ته خط رسیدن یعنی اینکه خاطره های تو را دیگران نابود کنند. به ته خط...
-
جنگ و عشق
سهشنبه 21 دیماه سال 1389 18:18
ـ تو که عرضه نداری چرا اینجایی؟ ـ ربطی نداره!؟ ـ چرا ربط داره من که عرضه ندارم دارم می رم وقت وقته رفتنه من می دونستم اونم می دونست فقط تو بودی که نمی دونستی. کاش یه اتفاق می افتاد فرقی نمی کنه چه اتفاقی باشه فقط باید منتظر یه اتفاق باشم. ـ می گن می خواد جنگ بشه ـ چشای قشنگی داره ـ توی جنگ عشق دردسره نگاش نکن ـ فکر می...
-
یک روز خوب
سهشنبه 7 دیماه سال 1389 19:35
شاید خیلی مهم نباشم. شاید و یا حتی واقعا برای کسی اهمیت نداشته باشم ولی این برام اصلا مهم نیست. این وبلاگو ۴-۵ ساله دارمش هیچ وقت تو ماه آذر مطلب نذاشته بودم تا امسال. آذر ماه:ماهه تولد من - ماه افسردگی ها - ماه دلتنگی - ماه بی ماهی - و شاید حتما جای خالی تو ... ***** نمی دونم تا کی می تونم جلوی این عقده ها رو بگیرم و...
-
گبه
سهشنبه 30 آذرماه سال 1389 13:12
کوزه ای از خاطرات گبه بر دوش می کشیم؛ چارده سالگی برای رسیدن به کلک خیال؛ کلکی ساختیم همانجا که کوزه را بر خاک نهادیم؛ سی سالگی آخر- چهارراه چهل سالگی در پیش است! در باورمان نمی گنجد از گبه چهارده سالگی بی کلک و کلک و کوزه گذشته باشیم قرار بود پشت جلد کتاب جشنواره چاپ بشه فروغ نوشت اما کتاب چاپ نشد تقصیر من بود یا از...
-
زن
شنبه 20 آذرماه سال 1389 10:10
نگاه می کنم به تو که به خیلی چیز ها ایمان آورده ای و من به هیچم. و دائم می بینیم تو قد می کشی و من ذره ذره آب می شوم!! سرم را پایین می اندازم توی پیاده رو که راه می روم شاید این لکه ننگی را که روی پیشانی ام حک شده کسی نبیند. تو در گوشم آرام می خوانی: بخند به آبروی رفته ات... بخند به لکه ننگ روی پیشانیت ... من می خندم....
-
چهارشنبه ی آشفته ی من
چهارشنبه 28 مهرماه سال 1389 16:08
می خواستم بگم خیلی وقته تو دلم روی زخمای که زدی دارم مرحم می ذارم توی این پاییز خسته دارم کم میارم مثل تو که خیلی وقت پیش کم آوردی نمی دونم چرا درباره اینا می نویسم مثل یه زن و مرد غریبه بدون جرات پرسیدن ولی با یه حس آشنایی از کنار هم رد می شن تو هم از کنارم رد شدی. مثل یه خاطره بود مثل یه کوزه شکسته نخواستم دست بهش...
-
چند قطره چکید
سهشنبه 6 مهرماه سال 1389 13:48
من این بالایم جایی که هیچ درختی نمی روید هیچ دریایی جرات ایستادن ندارد و من این بالایم جایی که همه منتظرند ماهی ای سر از تخم درآرد *** زن چای نباتش را هدیه کرد به مرد مرد پابرهنه زیر گودی تاریخ را گرفت *** تو قطره قطره نگاهت را می بخشی و من عقلم را
-
چند پاره گی
چهارشنبه 27 مردادماه سال 1389 10:57
من در فاصله گم غربت جان دادم او ندید و تمام عشق را بهتان دادم من درویش شدم بی غیرت حتا نباتم را تقسیم و به لبتان دادم به من می گویی تقصیر توست به من که تقصیر را اشتباه می نویسم گفته بودم وارد خیابان که شدی دستمال سفیدی را به نشان صلح بالا بگیری و وقتی از سر کار برگشتی شیر خشک با نان بگیری گفتم لب حوض دستهایت را نشوری...
-
آزادی
سهشنبه 22 تیرماه سال 1389 16:28
دلم پر از هجرت آزادی لبهایم ترک خورده شهوت گدایی و فکرم در خور جنگ ـ بی من و من آماده ام آماده ام برای حرف زدن آماده ام برای چهل و هشت ساعت آزادی
-
روی صندلی بشین
سهشنبه 15 تیرماه سال 1389 19:21
خرج خـانه داشت اذیتـش می کرد. شوهرش بود ولی خـودش می دانست ازدواجشان فقط به خاطر حرف مردم بوده . من خیلی دوست داشتم کمکـش کنم ولی اون خودش اینطور می خواست . اون با شوهرش در طول روز یه ناهار هم نمی خورد چه برسـد به اینکه با او خواسته باشد همخواب هم شده باشد . من خیلی دوست داشتـم کمکش کنم برای همین مقداری پول برایـش به...
-
داستان اتاق
چهارشنبه 2 تیرماه سال 1389 14:56
یک داستان سورئال که خودمو واسش یه هفته تو یه اتاق حبس کردم و خیلی دوسش دارم: اتاق پلان اول «پانزدهم خرداد» اتاقم تاریک است. نور از پنجره چشمانم را هدف کرده اند. من منتظر دست های کسی هستم که مهربانی را تقسیم کند. آری، من یک نفرین شده ام. تو می گویی: امروز پانزدهم خرداد است. من اما دارم از شکست حرف می زنم. تو می گویی:...