استارت ماشینش رو زد. پسربچه ی معلولش صندلی عقب نشسته بود. آینه بغل رو نگاه کرد و حرکت کرد. پسربچه: کجا می ریم بابا؟ مرد: می خوایم بریم پارک شادی ... بازی کنیم ...
پسر بچه به روبرو خیره شده بود و عکس العمل خاصی نشون نداد. مرد هم بدون هیچ حرکت اضافه ای به روبرو خیره بود و مشغول رانندگیش بود. پسربچه: کجا می ریم بابا؟
موتور سواری با سرعت از ماشین آنها سبقت گرفت. صدای ناخراشیده موتور توی گوش دو نفرشون زوزه کرد.
مرد: قبرستون می ریم ...
باز پسربچه هیچ عکس العمل خاصی نشون نداد... و مرد همچنان مشغول رانندگی بود...
پسربچه:کجا می ریم بابا؟
مرد: یه زن خوشگل دیدم ... می گه من آدم خوبی هستم ... می گه فقط یه شرط داره ..می ریم شرطه اون اجرا کنیم...
پسربچه به بیرون خیره بود و مغازه ها رو نگاه می کرد. و دوباره به پدرش نگاهی کرد: کجا می ریم بابا؟
مرد از توی آینه به پسر بچه ش که تازه ۱۲ سالش شده بود ولی اندازه یه بچه ۳ ساله چیزی بلد نبود نگاه کرد: با بهزیستی صحبت کردم ... اونا قبول کردن ..
مرد به آینه بغل نگاهی می کند و وارد خیابان فرعی می شود...
محمدی پناه