شکلاتی برای تو

داستان های کوتاه غیــــر حرفه ای

شکلاتی برای تو

داستان های کوتاه غیــــر حرفه ای

برای تولدم

وقتی به دنیا آمدم پدرم در جنگ بود. مادرم در یک خانه آجری با دو باغچه در پاییز دردش گرفت و مرا آواره دنیای کرد که داشتن آرامش در آن آرزو شده بود...
مادربزرگم برید در تاریکی صبحی سرد نافی که از هوای خنجر زده شهر نیشابور خوشش آمده بود...
زندگی که با جنگ شروع شد و نمی خواست با جنگ تمام شود مجبور شد با تقدیر بجنگد...
و من اینگونه بدنیا آمدم یک آدم خسته از زندگی که این روزها درگیر افسردگی روز تولدش است...