شکلاتی برای تو

داستان های کوتاه غیــــر حرفه ای

شکلاتی برای تو

داستان های کوتاه غیــــر حرفه ای

امروز تصمیم گرفت

صدای ضجه زدنش از داخل اتاق می آمد، صدایش مثل کشیده شدن پوست روی سطح آسفالت داغی که قیر و خرده سنگ های کوچک  باعث کنده شدن پوست می شد بود...

پدر یاد زمانی افتاد که میلاد هم قد الهه بود و پایش را روی شیشه های خرد شده پنجره گذاشته بود و این اولین نگرانی پدر از دیدن خون پسرش بود. پدر در این شش ماهی که صدای درد کشیدن پسرش را می شنید این اولین روزی بود که دعا کرد کاش زودتر تمام کند...

امیر حسین روزهایی را که برادرش میلاد سالم بود را کم کم باور نمی کرد و در سرش مشغول نقشه کشیدن برای درد نکشیدن میلاد بود، می خواست کار را تمام کند و این کمی آرامش می کرد...

الهه توی اتاقش مشغول انجام تکالیفش بود. امروز در مدرسه همکلاسیش رها به او گفته بود: «کاش دادشت زودتر بمیره.» الهه دوست داشت بگوید: «کاشکی داداش خودت زودتر بمیره.» ولی نتوانست و حتی فکر کرد شاید این برای میلاد بهتر باشد پس نتیجه گرفت چون خدا دعای او را زودتر برآورده می کند باید دعا کند میلاد زودتر بمیرد...

مامان تا حالا یکبار هم به مردن پسرش فکر نکرده بود اصلا دوست نداشت به این چیزها فکر کند. با هر صدای ضجه ای پلک هایش می پرید و چیزی زیر لب می گفت و برای اینکه کسی متوجه بغضش نشود خودش را مشغول پیاز پوست کندن کرد.

امروز مامان تصمیم گرفت پسرش را برای پابوسی آقا امام رضا به شهر مشهد ببرد...

محمدی پناه

فروردین 91

فال

پدر روی کاناپه وسط پذیرایی نشسته بود. سپیده توی اتاق از پنجره حواس خودشو داشت به آسمون پرت می کرد. یک کیف گوشه اتاق بود سپیده نگاهی به پذیرایی کرد و کیف رو از اتاقش برداشت و کنار در خروجی گذاشت و اون رو یک جوری گذاشت که دیده نشه. پدر پشتش به در بود، سپیده آهسته داخل پذیرایی رفت و روبروی پدر نشست. پدر فال ورق می گرفت. پدر: بازی می کنی سپیده؟    - نه، می خوام برم جایی...

پدر نگاهی به سپیده کرد (با لبخند): می خوای فال عشقت بگیرم؟  سپیده: فال منم مثل فال مامانه...

پدر توی چشمهای سپیده زل زد و خاطره رفتن زنش رو مثل عکسهای شهر فرنگ مرور کرد. بعد شروع به فال گرفتن کرد، سپیده ناخواسته تو دلش نیت کرد. گوشی سپیده شروع به زنگ زدن کرد. پدر به سپیده نگاه کرد. سپیده گوشی رو از جیبش در آورد. - مریمه... یه هفته اس با هم قهر کردیم...

پدر در حین فال گرفتن لبش رو گاز گرفت همان طوری که سپیده تو بچگی اش کار زشتی می کرد و لبش رو گاز می گرفت.!.

سپیده تو اتاق رفت، گوشی رو چسبوند به گوشش و از پنجره به خیابون نگاه کرد.  - الو... چند دقیقه... منتظر... وایستا... میام.

سپیده به یک اتوموبیل سفید رنگ خیره بود که جمله آخر رو گفت و گوشی رو قطع کرد.

سپیده از اتاق به سمت در خروجی رفت، در رو آهسته باز کرد و به همراه کیف بزرگش از در خارج شد...

پدر هنوز پشتش به در بود: سپیده فالت خوب اومد...

پدر بعد از مدتها لبخندی زد و یک قطره اشک ناخواسته از خوشحالی، از چشمای پدر روی میز افتاد و دلش رو به فال ورق امیدوار کرد...          

 

                                               

 محمدی پناه  

فروردین ۹۱