شکلاتی برای تو

داستان های کوتاه غیــــر حرفه ای

شکلاتی برای تو

داستان های کوتاه غیــــر حرفه ای

ایستگاه قطار

گهگاهی بدون هیچ بهانه ای به ایستگاه قطار برو
و در اولین قطاری که رسید
همه دل مشغولی هایت را بگذار
و بگذار به هر کجا که می خواهد برود
من مردی را آخر می شناختم
که سالها این کار را می کرد
آنقدر که ماموران ایستگاه
یک لیوان اضافه برایش داشتند
تا چای بدون قندش را در آن بخورد
آنقدر که یک روز
ماشین نعش کش
تن له شده اش را به سرد خانه برد
و من امشب
اولین بار برایم اتفاق افتاد
بدون هیچ بهانه ای نشستم تنها
روی نیمکتی در ایستگاه قطار
و دست تکان دادم برای خودم
که با تو سوار قطار شد و رفت...
.

م.م.پ


قدم زده ام

مثل مردهای سرگشته در خیابان قدم زده ام
تو را ندیدم و دوباره قدم زده ام
عشق یک کلمه ساده مثل کلمه های دیگر شد
وقتی تو نفهمیدی و من قدم زده ام...
تو با رفتنت دچار نقض حقوق بشر شده ای
من در آزادی، انقلاب، جمهوری قدم زده ام
مرا بارها در بهشت به دادگاه برده ای

من با ترس، عشق، خیالِ تو قدم زده ام


تو سالهاست از اینجا تنها رفته ای

من اما دلخوشم به این که فقط قدم زده ام...



چند قطره چکید

من این بالایم 

جایی که هیچ درختی نمی روید 

هیچ دریایی جرات ایستادن ندارد 

و من این بالایم 

جایی که همه منتظرند ماهی ای سر از تخم درآرد    

 

sky.jpg    

***

زن چای نباتش را هدیه کرد به مرد 

مرد پابرهنه زیر گودی تاریخ را گرفت 

  

 

 

***

  تو قطره قطره نگاهت را می بخشی و من عقلم را   

 

چند پاره گی

من در فاصله گم غربت جان دادم 

او ندید و تمام عشق را بهتان دادم 

من درویش شدم بی غیرت حتا 

نباتم را تقسیم و به لبتان دادم 

  

به من می گویی تقصیر توست 

به من که تقصیر را اشتباه می نویسم    

 

 

گفته بودم وارد خیابان که شدی 

دستمال سفیدی را به نشان صلح بالا بگیری 

و وقتی از سر کار برگشتی  

شیر خشک با نان بگیری 

گفتم لب حوض دستهایت را نشوری 

ماهیان خواهند مرد 

گفتی باشد باشد باشد

پرواز را یادت خواهم داد!

آزادی

     

دلم پر از هجرت آزادی  

لبهایم ترک خورده شهوت گدایی 

و فکرم در خور جنگ ـ بی من 

و من آماده ام  

آماده ام برای حرف زدن

 آماده ام برای چهل و هشت ساعت آزادی   

  

ت...

بعضی وقتا دل می گیره

یاده عشقمو می گیره

خدا اون بالا می بینه

غصه قلبمو می گیره

تو می گی خدا بزرگه

هیچی تو دلت نداری

من واسه تو می نویسم

خبر از عشقت نداری...

گاه

دیده ام گاه مردگان خمیازه می کشند
و گاه که من روی تختخواب می خوابم
و گاه زنم در کنارم
دستش بر روی سینه ام جا خوش کرده است
صدای ارواح را می شنوم که می گویند:
آسمان رگهای خونینش را زده است....

                                     ۲۴/۸/۸۵

                             

کوچه

حال و هوای تاریکیست

کوچه ما خالیست

چهار تیر چراغ

پنج رشته سیم

چهار پس کوچه بن بست

یک پسر وامانده در عمق کوچه                                                                     

چهار دختر در خانه بی قسمت

و همه وهمه رد پای هجوم

هجوم خنده ها

هجوم صمیمیت ها

و مادر

و مادر ها نظاره گر

و پدرها بی خبر

و کوچه بی حجاب خواهر

در عمق تصویر کوچه

یک پسر وامانده

و اما یک دختر جا مانده از شعر

او تنها نیست

او آرزو دارد

و اما دغدغه دارد پسر

و اما یک خواب راحت

و اما حال و هوای تاریکیست

کوچه ی ما خالیست

در وسط تصویر کوچه

و من آن پسر وامانده ام

و من تنها تنها ایستاده

نمی روم دنبال تاریکی