شکلاتی برای تو

داستان های کوتاه غیــــر حرفه ای

شکلاتی برای تو

داستان های کوتاه غیــــر حرفه ای

۰۲۲۵

 

ز خوش و به امید موفقیت برای دوستان

تصویر

تعدادی عکس از سایت عکس ها و طراحی های برتر می ذارم اگه خواستین آدرسش رو بهتون می ذارم

 

 

 

روز خوش.............

نوشته های مرده


دارم دیونه می شم توی خونه نشستم و هنوز توی سرم می کوبه بنویس...سرم درد می کنه ، خیلی درد می کنه....
مادر:به رفیقت زنگ نزدی؟
اااا ...چرا وسط نوشتن من حرف می زنی مگه نمی بینی باید بنویسم.خب از دیروز شروع می کنم دیروز عصر که با مادر رفتیم بیرون
بارون می اومد:
توی خیابون دارم راه می رم.اونم به سبک این بچه متال های اوسکول که دستاشونو توی جیباشون می چپونند و یه کم قوز تحویل مردم می دن.
مادر:از کنار بیا تا خیس نشی؟
- باز که اومدی ولی واقعا" تشنه ام بود ای ول یه چای می چسبه - جواب مادر رو نمی دم یعنی عادت کردم هیچ وقت جواب ندم حتی به خودم به خود نفهمم.
از کلاهم داره آب می چکه یه احساس غرور بهم دست می ده ، یه جفت کرکس رو می بینم که زیر چتر لمیدن و دارن توی خیابون پیاده روی می کنند چقدر احمقند ، نه به اندازه من - جا کم بود که اومدی جلوی من نشستی و داری روی این موهای سرم خاک می پاشی.پاشو تا هنوز خودم از اینجا نرفتم و گورم رو گم نکردم.-
قرار بود کفش بگیرم.خودتون انتخاب کردین من فقط پام کردم بعد رفتیم یه لباس فروشی و گفتین شلوار هم می خوای؟ یه نگاه به خودم کردم گفتم نه!بعد شما یه شلوار به دستم دادین گفتین برو پات کن منم پام کردم گفتین خوبه گفتم آره،بعد کلی وسیله به دستم دادین گفتین برو خونه به سلامت ما می خوایم بریم طلا فروشی.کاش می شد که یه دستبند هم برای من می گرفتین اینو می شد به همه نشون داد اونوقت همه می گفتن پسره دستبند دخترونه دستش کرده....
- داری چای می خوری خوب یه تعارف هم به من بزن سی دی خش دار که نیستم یه آدم شکست خورده گرسنه هستم.در باز می شه باز این دیونه کوچولو که قدش از من بزرگتر شده میاد.آواز نخون از راه نرسیده می خواد رو دست رضا صادقی بزنه برو بچه با اون جورابا که تا روی زانوهات میآد یعنی چی ورزشکاری؟چی می گی؟خب به تو چه چای من سرد شده باز دوباره می گی:چایت سرد شده! اینم شد جمله چایت سرد شده.

داشتم چای می خوردم شرمنده طول کشید.
صبح شده به زور از خواب پا می شم باز کسی خونه نیست ساعت 10 کلاس دارم اولین کاری می کنم یه سی دی توی اون دستگاه پرت می کنم و تا برام نق نق کنه.
باز خروپفت در اومد خوب تو که عرضه خوابیدن نداری خوب نخواب.. این کوچولو هم که هی داره ور می زنه خوب من به کی گوش بدم.این خواننده هم که قیافش مثل تربچه می مونه برام صداشو علم می کنه دارم فکر می کنم که منم یه آلبوم بدم بیرون..
امروز روز خوبیه چند قدمی ایستگاه اتوبوس اتوبوسه حرکت می کنه... می دونم امروزم ... برای همین زودتر بیرون اومدم.
-خیلی بی چشم رویی!
ببینم می تونم این نوشتن اجباری رو تموم کنم. می رسم به دانشگاه توی دانشگاه کسی بهم سلام نمی کنه این برام خیلی دردناکه یا یه فاجعه ست فاجعه ای بزرگ که دارم ثبتش می کنم.توی کلاس هم که مثل مترسکها می شینم و بعد لک لک میام خونه دوباره به اتوبوس نمی رسنم هوا سرده من از سرما بدم میاد این نفرت همیشه توی نوشته هام خیلی راحت زندگی می کنه.سرم درد می کنه اونم از بس این موجود شیطانی توی سرم می کوبه :بنویس..بنویس..پاشو شر به پا نکن
کفشه برام بزرگه و شلواره برام گشاد می دونم اگه بهت بگم تو می گی مگه پاهات باهات نبود...

یه جمله!!

انسان های توانمند با شکست، «شکست» را می شکنند! و انسانهای ناتوان با شکست، خود، شکسته می شوند

داستان( نیست)

اشک از چشمان «اَسرا» جاریست. خدمتکارش، در کمال آرامش، گفته است که چگونه دو مرد میانسال به دختر هفت ساله‌اش تجاوز کرده‌اند. "به دخترم تجاوز کردند، خانم. پولش را هم ندادند، خانم."

***

چشم دوخته‌ام به معصومیت دختر هفت ساله. آن لبخندش. بدن لخت بکرش. فکر میکنم که آیا آن لبخند را به زور بر لبانش نشانده‌اند یا لبخندی اختیاریست، به نشان شرم؟ در انعکاس چشمان معصومش، دو مرد را میبینم که پشت دوربین، با آلتی محکم، با چشمانی شهوت‌آلود به دختر نگاه میکنند. مطمئنم که در انعکاس چشمان آندو نیز میتوان دختر معصوم را دید. و این تصاویر تکثیر میشوند. من تنها میتوانم در حیرت و افسردگی به این عکسها نگاه کنم. کار دیگری از دستم ساخته نیست. شاید بعضیها بگویند که چرا راهپیمایی نمیکنی؟ مانند همان تجمعهایی که در اروپا علیه بوش، جنگ، قتل و کشتار برگزار میشود. اما باید بدانید که هیچ راهپیمایی به خاطر مظلومان برگزار نمیشود. همه این تجمعها فقط مرهمی است بر دل خودمان، میخواهیم به خودمان ثابت کنیم که انسانیم و مدافع حقوق انسانها. درست هنگامی که عده‌ای، با افتخار، علیه سوء‌استفاده‌های جنسی تجمع میکنند و خوشحالند که این توانایی را دارند که تجمع بکنند، دختر هفت ساله لختی جلوی دوربین لبخند میزند. برای تجمع‌کنندگان، دختر لخت هفت ساله اهمیت ندارد، این تجمع است که اهمیت دارد. و شاید هم ناراحتی من ناشی از لختی دختر هفت ساله نیست، شاید از این ناراحتم که نمی‌توانم در کشورم تجمعی اعتراض‌آمیز داشته باشم.

***

«اَسرا» که پول کافی دارد، دست به عمل میزند. عده‌ای را استخدام میکند تا «سوء‌استفاده کننده‌های جنسی از کودکان» را ترور کنند. طرح جالبی است و من با یک پیشنهاد تازه به سراغش میروم. لطف کن و جان پدر و مادرهای بی‌لیاقت را هم بگیر.

گاه

دیده ام گاه مردگان خمیازه می کشند
و گاه که من روی تختخواب می خوابم
و گاه زنم در کنارم
دستش بر روی سینه ام جا خوش کرده است
صدای ارواح را می شنوم که می گویند:
آسمان رگهای خونینش را زده است....

                                     ۲۴/۸/۸۵

                             

داستان ۱

چاپ اول: آلمان ، بهار 1381 (٢٠٠٢)

ناشر: نشر البرز

فصل ِ اول: در آینه

به خودم می گویم :"اگر این تنبلی ِ مادرزادی نبود، یک چیزی می شدم."

اما امان از دست این فعل ِ شدن ، که چندین و چند معنا دارد. اگر روزی بخواهید شدن ِ خود را توضیح دهید، اولش منظورتان را باید بگوئید. چون فعل ِ شدن ، هم به مفهوم رسیدن و نایل گشتن به هدف است و هم مترادف شتافتن به سرای باقی. آنهم با گذر از اتوبان برزخ و رسیدن به خروجی بهشت و جهنم. وانگهی این سرای باقی ، همان قضا و قدر حیوان ناطق و دنیای آخرت مومنان است. دنیایی که برای آدمهای بی ایمان چیزی جز نیستی و نابودی نیست. آدمهای بی ایمان وقتی غصه ی مردن ِ خود را می خورند، این راز دیرینه و معمای همگانی را بدجوری تعریف می کنند. چون اغلب عبارت سرکشیدن ریق رحمت را برزبان می آورند یا به آن ضرب المثل ِ عامیانه ی گوزدادن و قبض گرفتن متوسل می شوند. ضرب المثلی که تکرارش به هرحال چیزی جز بی ادبی و بددهنی کردن نیست.

منتها مرگ آنقدر برای خودش اهمیت و اُبهت دارد که آدم ، بی اعتنا، از کنار بددهنی ِ اشخاص ِ بی ایمان و کَلبی مسلک بگذرد. آن را به خوش بینی و نیت ِ پاک ِ مومنان ببخشد. مومنانی که مرگ را آستانه ای برای رسیدن به روز موعود و نزدیکی به درگاه احدیت می دانند. از این گذشته ، گاهی جواب آدمهای بی ایمان را در همین دنیا می دهند. آدمهایی که شتافتن به سرای باقی را به یک گوز دادن و قبض گرفتن خشک و خالی تنزل داده اند. انگار خدا، قاضی القضات اهل تردیدی نیست که کار محکوم را به دیوان عالی کشور بکشاند. حکم و حسابرسی بعضیها را به دادگاه ِ آخرت محول نمی کند. همین جا سهمشان را کف ِ دستشان می گذارد و ردشان می کند. پس از آنکه کلی حادثه و بلایات روزمره بر سرشان آوارکرد.

اینجا طرف حساب خدا که بشرخاکی باشد، بی هیچ خوشامد شنیدنی دک می شود. آدم بیچاره ، تازه یک اردنگی هم در سراشیبی قبر می خورد. لگدی که معلوم نیست کار کدامیک از ملائک مقرب است.

البته اغلب مردم نه تنها از همنوع دفاع نمی کنند بلکه بخاطر ترسشان از مرگ، این تسویه حساب و دریافت ِ سهم را زیر قبای قضا و قدر لاپوشانی می کنند. اسمش را هم می گذارند امتحان آخرت یا قرعه ی عاقبت. آخر و عاقبتی که چیزی جز نیستی و نابودی افرادِ لیچارگو نیست. سرنوشتی که به اصطلاح ِ همان فعل ِ شدن ِ آدمهای بی ایمان را معنا می کند. کسانی که ارزش والای دنیا را نزول داده اند.

پس بنابراین منظورم از یک چیزی شدن ، نمی تواند آن نیستی دلهره آور و نابودی هراس انگیز مرگ باشد. اینجا اصلا نمی خواهم به آن فکر کنم.

اینجانب ، چیزی شدن را در زندگانی و با مطرح گشتن می جویم. کسی که بعدش مورد توجه و ستایش همنوعان قرار می گیرد. چه بسا که الگو و سرمشق دیگران شود. این جاه و مقامی است که آدمی با اسم و رسم یا با کسب ِ مال و منال به دست می آورد. حتا اگر سرانجام ِ تمام ِ تلاشهای تصاحب ِ مال و منال و اکتساب ِ اسم و رسم ، مرگ و میر محتوم باشد.

به واقع که یگانه حقیقت عالم ، در همین امرِ مردن ِ ما نهفته است.

این حقیقت ، بتازگی ندای درون من شده است. با اینکه اصلا نمی خواهم بهش فکر کنم ، ولی مدام صدایش را می شنوم. درست مثل آهنگ آرامی که آدم در سوپر مارکتها می شنود.

اما حقیقت ِ یاد شده به کنار، این آداب و رسوم ِ مردن نیز برای خودش داستانی است. چون آداب و رسوم ِ ما برخی را تازه پس از هلاک گشتن یکهو چیزی ساخته و مطرح کرده است. مثل ِ حسین که گفته اند نوه ی محمد بود و در کربلا کشته شد.

روایتی قدیمی می گوید که وی سر بزنگاه جنگ، دچار کمبود پرسنل شد. چون غالب لشگریانش قبل از شروع نبرد از زیر پرچم گریخته بودند. بی آنکه حتا یک برگه ی انصراف از خدمت را پُرکرده باشند. او هم تنهامانده ، با یاران کم تعدادخود، قرعه ای جز باخت در قمار جنگ نیافت. قماربازی که بعد افسانه شد.

اما امروزه روز دیگر هم از آن قمارهای بی حاصل و هم از این افسانه های شهید پروری باید گذشت. افسانه هایی که برای شکوفایی و رشد نسل جوان از سم هم بدتر است تا چه رسد برای منی که سالها است بخاطر کمبود پیروزی و چیزی نشدن حسرت می خورم.

در این رابطه آنقدر حسرت خورده ام که انگار مجسمه هجرانی شده ام. هر ندایی درگوشم به زمزمه ی عسرت و درماندگی تبدیل می شود. حتا سرودملی را به صورت مسخ شده ای می شنوم. انگار آن سرود پُر طُمطُراق از نا و نوا افتاده است. مویه ای فقط به گوشم می رسد که گویی شعرش را اخوان ثالث سروده است: "میهنم آیینه ای سرخ است با شکافی چند، بشکسته که نخواهند التیامی داشت ز آنکه قابی گردشان را با بسی قلابها بسته..."

همیشه پس از کلنجار با مشکل شنوایی به حس بینایی ام می رسم. اینجا آه از نهادم برمی آید. به خودم می گویم:"_ هیهات از تنبلی مادرزادی که برای من ، سد و مانع چیزی شدن بوده است.

از دست ِ تنبلی خود، خیلی جور و ستم کشیده ام. یکی از ضایعات ِ آن جور و ستم همین چیزی نشدن است. چون اگر مادرزادی تنبل نبودم ، دست ِ کم یک کارِ مثبت انجام می دادم. نوع ِ کارِ مثبت را نمی دانم. اما اگر به خودم می رسیدم و چیزی می شدم ، حاصل ِ این عمل ِ خیر می توانست دستیابی به شخصیت باشد.

چندی است که در آینه به خودم می گویم اگر این تنبلی نبود، برای خودت شخصیتی شده بودی. آدم اما وقتی به شخصیت و فردیت می رسد که به هویت خود پی برده باشد. هویت ِ من ، اما چیزی جز این تنبلی مادرزادی نیست. خیلی سعی کرده ام که انقلابها بکنم یا که کارهای جور و واجوری را به انجام برسانم. ازجمله آن کارِ غیرعادی که می خواستم معترض منشورِ جهانی حقوق ِ بشر شوم. چرا که منشور نویسان نیز گشاد داده و اهمال کاری کرده اند.

درست عین خالق من ، که مرا تنبل آفریده است. ایشان آن همه حقوق ِ مختلف را در نظرگرفته اند. از حق ِ بیان تا حق ِ سفر وچه و چه ها. ولی برای بشرِ خاکی در آن نصف النهار خاص منطقه ما حق ِ تنبلی قائل نشده اند. به همین خاطر است که تنبلی اینقدر باعث ِ شرمساری و سرافکندگی می شود. همینطوری داریم تاوان این حرفها را پس می دهیم. با اینحال صدایم به اعتراض بلند نشده و منشورِ حقوق ِ بشر بی شاکی درست و حسابی مانده است.

اینجا اعتراف می کنم که دلیل ِ انصراف از اعتراض و صورت ندادن به کار، همان تنبلی مادرزاد بوده است. انگار تنبلی ام آمده معترض شوم.

تنبلی مادرزادی مرا، البته ، نباید به همگان تعمیم داد. از منظر انصاف ، کارِ درستی نیست. تنبلی مادرزادی من حتا با تنبلی برادرانم فرق دارد تا چه رسد به دیگران. چون وقتی یکی از آنان گرسنه اش می شد، مثل ِ طلبکارهای بی انصاف سرِ مادرم فریاد می زد: "یک چیزی بده بخوریم!"

مادرم همیشه می پرسید:"چی ؟"

او هم از فرط تنبلی تکرار می کرد: "یک چیزی!"

این موقعها، گاهی می شد که پدر بی اعتنا به امور تربیتی ما و اغلب خاموش از کوره در برود و به حرف بیاید که:"بچه ، یک چیزی می تواند کوفت ِ کاری باشد."

اویی که بعد، مثل بزرگترهای ریش سفید، ابیاتی پشت بند حرف خود می آورد. چنانچه گاهی با لحن سرزنش آمیز می گفت: تنور شکم دم به دم تافتن مصیبت بود روز نایافتن. یا اینکه با تاکید بر نصیحت خود می خواند، شکم از طعام خالی دار تا در آن نور معرفت بینی.

منتها برادرم هیچ توجهی به این حرفها نداشت. کار و پیشه ی تنبلی و تن پروری خود را ادامه می داد. آنجا فقط من بودم که بخاطر ماجراجوییهای جوانی دچار وسوسه ی آزمایش شدم. از همین رو چندین بار دست به امتحان زدم. غذا نخوردم تا شاید به حرف پدرم برسم. ولی جز قار و قور شکم خالی چیزی ندیدم. خبری از نور و روشنایی و معرفت و این چیزها نبود. برای همین ناخواسته به برادرم حق می دادم که بر طبق عادت غلط خود عمل کند.

منتها بخاطر تنبلی ، او را تائید نمی کردم و او آسوده خاطر رفتار معمول خود را پی می گرفت.

تازه از این برادر گذشته ، فرق ِ تنبلی برادر دیگرم این بودکه موقع ِ گرسنگی اصلا چیزی نمی گفت. یک گوشه ای می افتاد تا رنگ صورتش بپرد.

همیشه از این رنگ و رورفتگی بود که مادرم می فهمید که این بچه اش نیز گرسنه است. سریع در آشپزخانه دست به کار می شد و غذایی می پخت. بعد هم بی آنکه هرگز معترض چیزی باشد، خوراکی جلوی بچه هایش می گذاشت. خوراکی برای تداوم ِ حیات ِ تنبلان.

طفلکی مادرم ، که مثل ِ برج مراقبت ِ فرودگاه ، شبانه روز مواظب بود. البته بچه هایش را نباید بخاطر خصوصیاتشان با هواپیما یا چیزی از قبیل وسایل نقلیه سریع قیاس کرد. آنها فوقش ماشینهای گُنده و سنگین و در دست ِ تعمیری بودند که این جا و آنجا پنچر می افتادند.

وانگهی برای این موجودات تنبل می شد اصلاجای ماشین ، تمثیلهای دیگری از دنیای خزندگان و چرندگان به کار برد. منتها برای رعایت ِ ادب و جلوگیری از دعوای خانوادگی اگر که صرفنظر کنیم ، بهتر است.

به راستی که در این روزگار هیچ چیز طاقت فرساتر از جنگ و جدل میان خواهران و برادران نیست. چه خوب است که بخاطر تمثیلات نارسا یا تجملات ِ کاذب به دام مناقشه نیفتیم. جنگ و جدل را بگذاریم برای موقعی که پای پول فراوان و تقسیم ِ ارث و میراث والدین در میان باشد.

دیگران به کنار، همین فرق ِ ما برادران نشان می دهد که تنبلی مادرزاد نزدِ همه یکسان نیست. اینجا تازه از تمام ِ برادرانم سخن به میان نیامده است تا چه رسد به خواهران که اصلا صحبت ایشان را نخواهم کرد.

دلیل ِ سکوت را همه می دانند. بین ِ ما رسم نیست که کسی در ملاٴعام از خواهران ِ خود چیزی بگوید تا چه رسد به حرف بی عرضگی شان. بگذریم که با بالا رفتن درجه ی بی عرضگی ، میزان تزویر و ریای زنانه نیز افزایش می یابد. زیاده رویی که تاوان گران قیمتش را همسران بخت برگشته پرداخته و می پردازند

داستان ۲

اینجا اما فقط جای اشاره به تنبلی برادر بزرگم خالی است. کسی که با تصنیف مورد علاقه اش ، عمق تنبلی خود را آشکار می کرد. همیشه وقتی نوبت ترانه خوانی می شد، او این آواز را سر می داد که رختخواب مرا مستانه بنداز، رو پیچ پیچ در میخونه بنداز...

برای همین راحت طلبی بود که مکتب نرفته ، خود را علامه ی دهر می دانست. آنهم علامه ی دهری که عالم سفلا و پست از حضور درخشانش بی خبر و از بیانات گوهربارش بی اطلاع است.

کسی چه می داند. شاید همین بی خبری اقوام و بی اطلاعی محیط اطراف بوده که ایشان را تباه کرده است. آدمی که در جوانی خود الگوی برادران کوچکتر و سمبل تمیزی و ذوق بود. سرگرمی ای نداشت جز جمع آوری عطر و رایحه های مختلف. انگار با پا به سن گذاشتن از پاگیزگی و آراستگی بیزار شد.

می گویند به سر و وضع ژولیده و چرکی عادت کرد. بی تفاوتی که معمولا با اعتیاد می بارد. دلزدگی او را به پای منقل و سوزاندن زغال و جوشاندن افیون کشاند. آنهم برای تسلای روح آزرده خاطر خود که گویا از گرمای گوارای عنایت و نیز احترام و توجه دوروبریها بی نصیب مانده است.

بر این منوال طبیعی است که آن عالیجناب به پیری نرسیده و از مهر خالی شده ، خود را عقل کُل بداند. از اینرو مدام به دیگران خطر سقوط در دره ی ناکامی را گوشزد کند و خود از عقب پشت بام پائین افتد. بعد هم شروع کند به خودپسندی و اظهار فضل. آنچنان که هر جمله ی خود را صاحب قدر و منزلت ِ یک دیوان ِ پُر از پند و اندرز بداند. در مکالمه یی تلفونی نبوده است که پس از سه و چهار کلمه نگوید: _ اینرا خوب به گوش بسپار که بیش از یک کتاب آموزنده است.

منتها نصیحتهای او همیشه یک نقیصه و ایراد کوچک دارند. چون هیچگاه اسم ِ کتاب آموزنده را نگفته است تا بعدش آدم بتواند قیاس کند. شاید هم به واقع تقصیرِ خودش نباشد. آدم با داشتن ِ تصدیق شش ِ ابتدایی و بیزاری از مطالعه ، نام ِ کتابهای زیادی را نمی داند. بخصوص که تنبلی مانع ادامه ی تحصیل ِ عالیه یا دستکم گذراندن یکی از دو سیکل دبیرستانی شده باشد.

لیکن با گذشت ِ ایام و به رغم دوری از کتاب و مکتب ، سرنوشت ِ او خوش رقم خورده است. زیرا برادر بزرگ ما که به توصیه ی پدر از شاگردی در رنگفروشی شروع به کار کرد، به پول و ثروتی چشمگیر رسید. پله ی اول نردبان ترقی او، حجره ی عطاری سر بازار بود. در شانزده سالگی ، پا بر نردبان گذاشت. در چهل سالگی به آخرین پله رسید. ترقی که در اوج خود چیزی جز اداره ی شرکت صادرات و وارداتی عریض و طویل نبود. شرکتی مستقر در برج آسمانخراش حقیقت که به مشتری همه چیز می فروخت.

با این قدرت سرویس دهی ، کسی جرات نداشت که از سطح ِ تحصیلات او بپرسد. بدین ترتیب در خانواده ِ ما نیز، مثل سایر جماعت بازاری و اهل دلالی ، دهان ِ امتیازات ِ علم و دانش تا ابد بسته شد. بخت برگشته آن دیپلمه ها و لیسانسه های متقاضی کار. کسانی که بعدها کارمند شرکتی شدند که برادر بزرگم صاحب و رئیس اش بود. همین اشاره ی مختصر کافی است که میزان ِ بدبختی و تفاوت ِ تنبلی ما جماعت را خاطرنشان سازد. انگاری به تعداد افرادملت مان ، تنبلی مادرزادی داریم. اینجا شاید صدای اعتراض سایرین برخیزد. آنهم با این سوال که آیا تمام آدمِهای متمول و با نفوذِ این مملکت تنبل اند؟

به هر حال در هر جماعتی از جانداران ، تعدادی پیدا می شوند که غمخوارِ جمع باشند و به مرض مددکاری دچار. عناصری که با خلوص نیت می خواهند از حرمت ِ همگانی دفاع کنند. چه بسا با خوش خیالی محض در دل ، آرزوی بهبودی وضع را دارند.

منتها اینجا برابر اعتراض موجودات ِ خوش نیت و نیک کردار که گویا نادانسته از رهنمودهای زرتشت پیروی می کنند، با آره یا نه نبایستی پاسخ گفت. اگر کمی هوشیار باشیم و در ضمن منصف ، پاسخمان جورِ دیگری می شود. چون جاه و مقام و ثروت ِ ما به واقع در نتیجه ی زرنگی و تلاش ِ خودِ افراد نبوده است. مهمترین منبع ِ درآمدِ ما که طلای سیاه باشد، دیگران چاهش را کَنده اند. نفت را استخراج کرده اند و سهمی از تاراج ِ زمین را به ما داده اند. سهمی برای سیر کردن شکم تن پرور و قطورسازی دور کمر. پس از این بابت نبایستی کسی پا روی واقعیت تنبلی مادرزادی ما بگذارد. از دومین منبع ِ درآمدمان هم که تخم ماهی است ، اشاره نکرده بگذریم. قدرشناسان تا ابد شرمنده ی بیضه ی جانور آبزی هستند. حیوان ِ زبان بسته ای که مجبور است در آن آبهای آلوده ی شمال شنا کند. سومین منبع درآمدمان را ناگفته بگذاریم بهتر است. چون تولید فرش فقط مایه ی بی آبرویی است. راستی چه کسی جواب چشمهای از توان افتاده ی نوباوگانی را می دهد که به اجبار عمر خود را پای دار قالی تباه کرده اند؟

اما گذشته از این ضایعات انسانی و مسائل ِ اقلیمی ، من ِ بدبخت فقط مشکلم تنبلی مادرزادی نیست. اِشکالی که عصاره ی آنرا در زمره ی محصولات ِ بادکرده ی ملی می توانیم صادر کنیم. البته اگر مشتری خامی برای این رقم جنس بُنجل پیدا شود.

باری. شاید بشود روزی مشکل ِ تنبلی ملی را در حضورِ ناظران ِ سازمان ِ ملل با تمرینات ِ روان درمانی و بحث و گفتگو بر سرِ مال اندوزی و دولت داری حل کرد. با اینحال تمام گرفتاری من رفع نمی شود. آن ایرادِ ملی و میهنی فقط یک بخش ِ قضیه است. اِشکال ِ دیگرِ من ، وجودِ بی حوصلگی مفرط است.

این بی حوصلگی تحمیلی است. چون معلول ِ آن حس عبثی است که برابرِ سوال ِ "چه کنم ؟" یا "چه باید کرد؟"، فوری سر بلند می کند و می گوید:" آخرش چه فایده ای دارد؟ مگر آن دو متر قبر، ارزشی برای کاری باقی می گذارد؟"

این پاسخ که انگار از اعماق تاریخ و خاطره ی جمعی ما ساطع می شود و طنین رخوت برانگیزش به گوشم می رسد، بخشی از آن به اصطلاح علم و جهان بینی وطنی است. ایدئولوژی که معرفت شناسان اسمش را عرفان گذاشته اند. عرفان ، نوع عجیبی از شناخت هستی است. شناختی که به پُربارکردن زندگی و ساختن سهم آدمی در این دنیا کاری ندارد. ویژگی اش این است که با تکبر و فخر خاصی از کنار مسئولیتها بی اعتنا بگذرد. منتها بازار عرفا و تولید عرفانیات برای پیروان خود بی سود و بی فایده نیست. فایده اش را بویژه استادان جاافتاده دانشکده ی زبان و ادبیات می برند. چون سالی نیست که با گزینش شعرعرفا یا گزیده گوییهای عرفانی به حق تالیفی نرسند.

بخاطر درمان بی حوصلگی خود سالها است که با مسئله جهان بینی وطنی درگیر بوده ام. درگیری که بیش از هر جایی ، در آینه رخداده است.

به خود و آینه نگریسته ام و در ذهن با آن جهانبینی موروثی کلنجار رفته ام. دست به یقه با نگرش خودمانی. نگرشی که توجیه گر بی تفاوتی به هستی و زندگی است. اصلا ضعف و کاستیها را به سطح فضیلت برمی کشد.

دیگر عمری از من گذشته است. منی که به رغم دلخوری از عرفان ، دور از تجملات بوده و زندگی با قناعتی را پیشه کرده ام.

راستش حتا داستان ِ بلوغم نیز با پی بردن به وجود ضعف و اِشکال شروع شد.

معمولا آدمی در بلوغ و با بالغ شدن به احساس ِ توانایی و قدرت می رسد. ولی سرنوشت ِ من استثنایی از این قاعده بوده است.

بلوغ ِ دختران معمولا، به جز آن لکه بینی معروف ، همراه است با احترام ِ بیشتر. احترام به آنانی که مادران ِ آتی هستند. آنجاهایی که خر و یابو در دسترس است و نیز در ممالک ِ پیشرفته یا نزدِ خانواده های متمول ، بلوغ ِ دختران ، این اختران آسمان عصمت و بکارت ، غالبا مصادف است با لذت ِ سوارکاری.

کلاسهای آموزش ِ اسب سواری همیشه پُر است. شاگردان ِ تی تیش مامانی با کمال ِ میل به اصطبلهای حاشیه شهر سر می کشند. آنان بی آنکه لحظه ای از بوی تپاله و گِل و شُل زیر پا گله داشته باشند، با طیب خاطر حاضرند که چهارپایان ِ ریز و درشت را نظافت و نوازش کنند. اغلب ِ دوشیزگان ، ناآگاهانه و فقط بصورت ِ غریزی ، ابتدا از قاچ زین و گردن ِ حیوان خوششان می آید. وقتی در سواری ، حسی را میان پاهای خود کشف می کنند که از شکم به سینه می رسد و باعث ِ لرزش ِ تنفس می گردد. آنان در این اوقات هنوز نمی دانند که تعلیم سوارکاری چه مزیتهای دیگری دارد. مزیت تعلیمات را وقتی در می یابند که با تشکیل خانواده از گرده ی جنس مخالف سواری بگیرند.

پدرانی وجود دارند که از فرط حسادت به دامادان ِ آتی ، ترجیح می دهند دخترشان اولین تجربه های حسی بلوغ را با اسب سواری کسب کنند. به هرحال کُل ضایعات این عملکرد برای آنان مطلوبتر است تا اینکه فرزندِ نازنینشان موردِ لمس و نوازش یک غول بیابانی بی شاخ و دم قرارگیرد.

غول بیابانی که در واقع نشانه و تخلص هنری برای یک نکره ی همنوع و همجنس ِ پدران است.

منتها پا روی حقیقت نباید گذاشت که در اوقات بلوغ دختران به پدران ظلم می شود. پدرانی که هم چوب ِ جنس ِ خشن بودن را می خورند و هم از آن جنبه های لطیف زنانه بی خبرمی مانند.

این جنبه های لطیف را فقط مادران ِ مدبر نظاره می کنند. زنانی که برای برآمدگی پستانها و به امید غنچه گشتن ِ سینه ی جگرگوشه هایشان ، ناموس پوش و لباس ِ زیر تدارک می بینند.

معمولا مراسم ِ خرید سینه بند یا کرست برای دختران ، که حتا تلفظ اسم فرنگی اش نیز برای آدمهای نجیب خالی از شرمگینی نیست ، ماجرای هیجان داری است که دور از چشم ِ مردان انجام می گیرد.

ماجرای تجربه ی بلوغ ِ پسران هم که گفتن ندارد. بلوغ ِ اینان وقتی صورت می گیرد که متوجه برجستگی عضو و آلت ِ خویش شوند.

البته این امر خیلی زودتر از ظهور خیره کننده ی کرک و پشم بر صورت اتفاق نمی افتد. ظهوری که به سرشماری هرروزه ی تارهای مو در آینه می رسد. در کنار این سرشماری ، معمولا توجه جوانان به عضو مخفی خود با تحریکات خواب و خیال همراه است. تحریکاتی که مردان نارس را به تجسم ِ جنس ِ مخالف می کشد. آنهم تجسم زن تسلیم و حاضر به عریانی. پسران آنگاه در حالتی مرکب از تکریم و جاذبه ، مشغول ِ خویش می شوند. در همین سرگرمی با خود، سراغ ِ عضوِ برجسته ی خویش می روند. پس از تماس اولیه که با تشدیدِ تپش قلب همراه است ، آنقدر آن را وَرز می دهند تا ابرازِ وجودی سرخوشانه ، گیریم برای لحظه ای کوتاه ، حاصل گردد.

بیچاره جوانان ِ جاهل و دچار حس گناه که بی اطلاعی از علم و ادب بر جبین شان حک شده است.

اینان بعدها به پند و اندرزِ عبیدِ فاضل پی می برند که سروده: "وقت آن شد که عزم کار کنیم رسم الحاد آشکار کنیم خانه در کوچه ی مغان گیریم روی در قبله ی تتار کنیم روزگار، ار به کام ما نبود کیر در کون روزگار کنیم بهر کون تا به چند غصه خوریم بهر کوس چند انتظار کشیم کوس و کون چون بدست می ناید جلق بر هر دو اختیار کنیم بنشین ای عزیز تا بتوان به از این در جهان چه کنیم جلق می زن که جلق خوش باشد جلق در زیر دلق خوش باشد."

جوانان اما اگر زیادی مفتون ِ این ابیات شوند و بخواهند آن را مدام سرمشق قرار دهند، به سراشیبی مهیبی می افتند.

سراشیبی که از آدم ، نقال بیکاره یا شاعر آواره می سازد. اولی مدام از انواع دستمایه های تُفی ، روغنی یا صابونی می گوید که گویا بر احلیل کشیده می شود. دومی هم که سرانجام در رثای مشتوزدن می سراید تا تصور شرمگاه نرم و مرطوب را با هزار نماد و استعاره بپوشاند.

سر آخر هم شعرش اینگونه پایان یابد